یادتونه گفته بودم یه جا کار میکنم که میخوام فقط 1 سالش تموم شه که یه گواهی بگیرم واسه پذیرش؟ یادتون نیست؟ پس ریدید با این حافظه تون. اینجا گفته بودم. باید عرض کنم که همش پرید. یعنی اون اول که رفتم، رئیس اونجا استادم بود. بعد استاد عنم (بعله، استاد من یه عن بود)، از هیئت مدیره استعفا داد و یکی دیگه شد رئیس اونجا. من همچنان اونجا بودم. تا همین اواخر که یه سمینار برگزار کردیم. اگر کار اجرا کرده باشید میدونید که چه کار سنگینیه. از طراحی سمینار و موضوعش و زمان و تاریخش گرفته تا ساختار سمینار و اطلاع رسانی و ثبت نام و هماهنگی سالن و هماهنگی با سخنرانا و پذیرایی و آماده کردن سالن و صدا و کنداکتور و طراحی پوستر و بنر و .... عملا سمینار رو دو نفره برگزار کردیم. یعنی همه کارهای فوق رو 2 نفره انجام دادیم و تقسیم کار هم خیلی معنی نمیداد. غیر از ثبت نام باقی کارها روو دوش من بود. رسما جر خوردیم. بگذریم. امروز رفتم پیش مرتیکه بهش میگم واسه 2013 من رفتنیم، یه گواهی فلان توو تیر ماه میخوام که مثلا یه سال اینجا داشتم میدادم! و ادامه دادم که قرارم هم با رئیس قبلی هم همین بوده. مرتیکه میگه نع! شما اینجا پارت تایم بودی و ما به شما گواهی نمیدیم. اگر کارمند اینجا بود اونوخت میشد. حالا انگار من اونجا فلان مش باقر بودم توو این مدت. در نهایت اینکه با چک و چونه هم عوضی راه نداد. حالا انگار میخواست چه کار کنه. یه گواهی ای که به هیچ جای دنیا بر نمیخوره و البته اینکه گواهی fake نبوده و کاملا واقعیه. تا حالا هیچ کس توو این مدت حالم رو اینطور نگرفته بود... کلی روش حساب باز کرده بودم و میخواستم توو CV و SOP روش مانور بدم. فک کن! گواهی یک سال مدیریت اجرایی یه انجمن علمی پَر...
بگذریم...
دلم میخواد واسه یه نفر درد و دل کنم. خسته شدم از بس درد و دل بقیه رو شنیدم و دلداری دارم. خسته شدم از بس مجبور بودم که قوی باشم. به خدا الان نوبت منه. یکی که چرت و پرت تحویلم نده. نیست....
این پست صرفا برای نوشته شدن کلمه "بهمن 1390" در قسمت سمت چپ بلاگ نوشته شده است و هیچگونه ارزش خاصی اعم از قانونی، غیر قانونی، شرعی و غیر شرعی ندارد... لطفا هر چه سریع تر صحن علنی بلاگ را ترک کنید.
خب! باز هم سوژه دست بلاگ نویسا داده شده. اینبار گلشیفته.
فضای نت طبق تجربه میشه پیشبینی کرد.
یه عده خب طبیعتا بای دیفالت فحش میدن که آی بی غیرت و فلان و اینا.
یه عده دیگه در مدح و ثنای گلشیفته سخن میگویند (what؟) که خیلی جرات داری و این حرفا.
یه عده دیگه هم از داستان های پیش اومده فان میسازن (معمولا تووی توئیتر).
یه عده دیگه میگن به من و تو اصن چه ربطی داره. هر کی، هر کاری میخواد میتونه انجام بده.
یه عده دیگه هم قضیه رو اصلا دایورت میکنن به تایر چپ ماشین باباشون.
و از اونجایی که جامعه بشری به طور عام و جامعه ایران به طور خاص همیشه به دنبال پیگیری مواضع بنده بوده باید عرض کنم اولا کار ایشون ربطی به من نداره و دلیلی نداره هر کسی یه بادی ازش خارج میشه آدم نظر بده. اونم نظر کارشناسی(!). ولی اِنی و ِی باید بگم که صحنه را دیدم. و اینکه نپسندیدم. نه اینکه گلشیفته رو نپسندیدم و اگه مثلا اوتادی بود میپسندیدم! نه! حرکت رو نپسندیدم.
در کل هم باید بگم که مخم رو زیاد در گیر این جور مسائل خاله زنکی نمیکنم. رادیکال هم به اینجور قضایا نگاه نمیکنم چون کاری ازم بر نمیاد.
پ.ن.: سوژه های اقتصادی خیلی تکراریه. سوژه جدید بدید بیشتر بنویسم! اصن یکی یه بازی راه بندازه
کلا نمیدونم چرا اینجا اینجوریه؟ ایران رو میگم. همه مدل های علمی رو نقض میکنیم با رفتارهامون. یه نمونه اش همین سلسله نیازهای مازلو. جناب مازلو میگه ما تا نیازهای اولیه مون رفع نشه نمیریم دنبال مثلا خود شکوفایی و فلان. بعد آدم میبینی که دو زار توو جیبش پول نداره میره کتاب میخره یا مثلا میره کنسرت از ما بهترون!
نمونه دیگه ش که این چن روز داغ شده بحثه دلاره. قیمت میره بالا، تقاضا به جای اینکه کم بشه، بیشتر میشه. تازه توو سراشیبی می افته کسی نمیتونه جمعش کنه. اگه عرضه رو هم کم کنن، باز خود به خود قیمت میره بالا. طلا هم همین وضعشه. یا مثلا بنزین قیمتش میره بالا، ملت بیشتر حریص میشن که ماشین بیارن توو خیابون. ترافیک بیشتر میشه.
چه جوریاس؟
از الان عزا گرفتم اکثر هزینه های رفتن به دلاره. به ریال پول در میاریم، به دلار باس خرج کنیم. زور داره. درد هم داره البته. اقتصاد مملکت واقعن تا خِر خره توو لجنه. از اون ور هم فرت و فورت موشک فلان میزنن. تنگه هرمز هم که میخوان ببندن. آمریکا هم خب طبیعتا گــ..وه خاصی نمیتونه بخوره. واسه 2012 هم معلوم نیس این بی پدر مادرا چه برنامه ای دارن واسمون.
اقتصاد و سیاست رو در جزء جزء زندگیم حس میکنم. اتفاقی که بهش عادت نداشتم.
باید اعتراف کنم تا مدت ها فکر میکردم «اکازیون» یه محله ی با کلاس توو تهرانه!
پ.ن.: دلم توئیتر میخواد!
میدونم آرزوی قشنگی نیست، ولی یکی از آرزوهام اینه که مثلا یکی از دوستام بره زندان، بعد برم ملاقاتش واسش کمپوت آلبالو ببرم، بعد با یه لبخند مسخره بگم "اومدم ملاقاتت دیگه". بعد هر هر عین احمقا بش بخندم!!!
پ.ن.: اینجا رو از دست ندید.